.

ساخت وبلاگ
این هفته این سومین باره که با ترس و لرزش زلزله از خواب'>خواب میپرم اما این تقریبا بدترینش بود. حالا می فهمم وقتی از ترس تنهایی حرف میزنن دقیقا منظورشون ترسیدن از تنهایی نیست، ترسیدن توی تنهاییه که وحشت داره. ترس اینکه تنها باشی و کمک لازم داشته باشی و کسی نباشه، ترس از اینکه بمیری و کسی تا ساعت ها یا روزها حتی متوجه نشه، ترس اینکه حالت خوب نباشه و کسی نباشه که بتونه برات قرصی چیزی بیاره، ترس اینکه ندونی اگه اتفاقی افتاد باید کیو صدا کنی که کمکت کنه، ترس از اینکه زیر آوار بمونی و کسی نباشه که دنبالت بگرده یا حتی بدونه هستی... آره، ترسیدن توی تنهایی انگار واقعا ترسناکه!دلم بدجوری آشوبه! می دونم قرار نیست اتفاق بدی بیفته، می دونم که صب که بیدار شم همه چی یه جور دیگه ست و اوضاع خوب و آرومه، میدونم اینا همش بخاطر دلهره از خواب پریدنه ولی کامل ترین حسیه که این لحظه دارم تجربه میکنم و این نوشتن کمک زیادی بهم میکنه تا ازش خالی شم. یه عمر با نوشتن اینجا خالی شدم. از قبل زلزله تا حدودا سی ثانیه بعدش اون صدای مزخرف ادامه داشت، بعد مدت ها تلویزیونو روشن کردم تا اگه دوباره اتفاق افتاد کمتر متوجه شم. سرمو که روی بالش گذاشتم لرزشو حس میکردم ولی لوستر تکون نمیخورد بعد فهمیدم از شدت تپش قلب میلرزیدم :))) این دیگه واقعا مسخره ست. مسخره تر اولین فکریه که بعد بیدار شدن اومد توی سرم: هی دختر! پاشو یه لباس مناسب تر بپوش شاید از زیر آوار خواستن درت بیارن :)) برمیگردن به سی و خورده ای سال پیش... اون وقتا که اولین ترسمو تجربه میکردم، اولین فوبیای زندگیم کلاستروفوبیا یا بهتر بخوام بگم ترس از محیط های تنگ و بسته. هیچ ترسی بی علت نیست و منم سالها بعدش فهمیدم احتمالا بخاطر سختی تولدم و تنگی نفس هایی بود که از ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 28 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 12:18

تمامی مشکلات
از او انسانی بی تفاوت ساخته بود
مانند دیگر آدمها
در روز هایی که گذرانده بود
به اندازه کافی خندیده بود
گریه کرده بود
ظرفیت تمام دردهایی که
پشت سر گذاشته بود را داشت ...

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 26 تاريخ : شنبه 29 مهر 1402 ساعت: 12:18

هرجور که حساب میکنم زندگی با من اوقدرا هم بد نبوده، با بقیه رو نمیدونم. وقتی برمیگردمو پشت سرمو می بینم، می فهمم فقط و فقط هدفش این بوده بهم ثابت کنه خیلی از چیزی که خودمو میشناسم قوی ترم...درست نه سال پیش، مث همین امشب، همین ساعتا، داشت از علاقش باهام حرف میزد و آینده! از همون لحظه هایی که حس میکردم الان دیگه بعد این چی میخواد بشه؟ چی میتونه این شرایطو خراب کنه؟! حالا بعد نه سال امشب دارم آماده میشم برای سفر! سفری همراه اون و خانوادش، خانوادم... شاید اگه اون لحظه کسی نه سال آینده رو بهم نشون میداد اونقدر میخندیدم به این همه حماقت بی حد و مرز که دیوونه میشدم. میگفتم: نه...! مگه میشه؟! امکان نداره!!!اما امروز همه چی بنظرم خیلی نرماله. شاید این داستان باعث تعجب خیلیا بشه ولی واقعا حقیقت داره که آدما تغییر میکنن. می بخشن، فراموش میکنن... خیلی از آدما برای من تموم شدن. همین که اینقدر راحت میتونه باشه و غمم نباشه، در عین طبیعی بودن برام یکم ترسناکه! ترس طبیعی شدن نبودن آدما... ترس رنگ باختن اولویتها... ترس اینکه نکنه امروزم دارم اشتباه میکنم؟ نکنه همه چیزهایی که امروز دوستشون دارم قراره یه روز برام بی معنی و هویت بشن؟! ترسم از اینه که روزی...انگار بعد این همه سال، این ترانه امروز برام رنگ‌ دیگه ای گرفته... ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 36 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 22:29

فندق خیلی دوست داشتنیه

امشب بالش و پتوشو برداشته بود و دنبالم میومد همه جا تا من ببرم و بخوایونمش.طفلک نمیدونه نه حوصله دارم و نه میدونم توی اینجور شرایط باید چکار کنم! اینکه با همه بی مهریام بغل منو به همه ترجیح میده خواستنی ترش میکنه، از روز اول همینطور بود!

پ.ن۱: روز دوم سفره و امروز یه دل سیر تاب بازی کردم. محشر بود ...

پ.ن ۲: همه چیز ساده تر و بهتر از تصور آدمه!

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 22:29